Saturday, August 26, 2006

شنبه 4 شهريور 1385

سلام دختر سه ساله مامان
جشن تولدت خوب برگزار شد البته خيلي مختصر و مفيد بود، با سپهر حسابي بازي كردين، مثل فرشته ها شده بودي

هديه ها عبارت بودند از

مامان و باباي مهربون(مهربوني براي نفر اول هم خوانده شود)يه جفت گوشواره قلبي

عمو شهاب،خاله مهرك و داداش سپهر، مايو همراه با يه كيف

عمو احسان و خاله الهه،يه سرويس كاسه، بشقاب و ليوان پوه

عمه آسيه و عمو تورج، يه بلوز شلوار خوشگل كه قابل ذكر است عمو تورج زحمت كيك رو هم كشيده بود

از شب مهموني تا همين ديروز سحر خانم سه ساله مشغول گرفتن كادو از بقيه فاميل بودن

ديروز بابا مسعود اومدن خونمون كه هديه خودشون و دايي رضا رو اوردن چندتا لباس قشنگ. ديشب هم يه عروسك خوابالو از طرف دايي مصطفي و خاله منيره كادو گرفتي

بس بابا چقدر هديه گرفتي من كه ديگه داره حسوديم ميشه كافيه يه نفر ديگه به تو هديه تولد بده اون وقت ديگه صدام در مياد

امروز صبح عروسك جديدت رو با خودت بردي مهد تو راه ازم پرسيدي مامان ميشه من باباش باشم؟بعد از جواب مثبت من با حالت پيروزمندانه اي گفتي باشه و رفتي، نميدونم چرا اينقدر ميخواي نقش مذكر رو بازي كني بابا، داماد و غيره

----------------------------------

آقا سبزي فروش ، بله

چند وقته بد غذا شدي، بد غذاها فقط پلو، سيب زميني و ماكاروني تمام غذاهايي كه حسابي تپل مپل مي كنه . ديروز خورش بادمجان درست كرده بودم براي اينكه تو بخوري شده بودم اقاي سبزي فروش و با اين ترفند تونستم چند تا قاشق خورش بهت بخورونم (كلمه اي بهتر از اين پيدا نكردم)وقتي گفتم كه مي خوام آقاي سبزي فروش باشم با نگراني ازم پرسيدي پس مامان ليلا چي ميشه. از اين سؤالت ذوق زده شدم

No comments: