Sunday, December 10, 2006

ديشب وقت خواب، بعد از خوندن كتاب مهمانهاي ناخوانده، داشتم سحر را به زور خواب مي كردم تا صبح براي بيدار شدن مكافات نداشته باشيم
در حالي كه داشت به طريقه پيرزنها از جاش بلند مي شد،گفت:من برم يه چيزي به بابام بگم و بيام و بخوابم. منم كه در نبرد حق عليه باطل شكست خورده بودم،گفتم: آخه چي مي خواي بگي؟ گفتي: يه چيزي انگليسي مي خوام بگم، تو كه بلد نيستي. آخه يكي نيست بگه جغله نه كه تو فول فولي
---------------------------------------------
چند روز پيش يه كتاب از مدير داخلي مهد (خاله مريم) جايزه گرفتي. دليلش هم اين بود، كه نقشت، تو فعاليتهاي كلاسي پررنگ تر شده و مثل اينكه ديگه خودتو از جمع كنار نمي كشي (مگه قبلاً خودتو كنار ميكشيدي؟)ا
ديگه برات بگم: كه خاله سحرتو با وجود اينكه مربي شما نيست، خيلي دوست داري،خداييش هم خيلي مهربونه،منم دوسش دارم. و در بدو ورود به مهد مي پري تو بغلش. يه روز خاله سحر مريض مي شه، ما اين رو وقتي مي فهميم، كه تو در حالي كه داشتي با بابا اميد دو لپي دولپي ميوه مي خوردي،مظلومانه ترين حالت ممكن رو به خودت گرفتي و پرسيدي: من چيكار كنم كه خاله سحر مريض نشه؟ اونوقت بود كه، سيلي از قربون صدقه ها و ماچ و بوسه ها به طرف تو سرازير شدن. بعد بابا اميد گفت:مي توني براش دعا كني كه مريض نشه و تو اين كار رو كردي و گفتي: خدا خاله سحر ديگه مريض نشه. فكر كنم اثر اين دعا از واكسن آنفولانزايي كه تو زدي بيشتر باشه.و با اين حرفت كه از يه دل كوچولو بيرون اومد، خاله سحر رو بيمه عمر كردي. به هر حال اميدوارم ديگه خاله مربوطه مريض نشه
خاطره بالا رو كه نوشتم ياد يه خاطره ديگه افتادم
خيلي وقت پيشتر كه تو هنوز كوچولو بودي، منتظر ماشين وايساده بوديم، من رومو به تو كردم و گفتم: سحر دعا كن زود ماشين گيرمون بياد،تو هم دوتا دستاي كوچولوتو بردي بالا و خوندي
ما بچه ها موقع غذا دستامونو مي بريم بالا، با هم ديگه مي كنيم دعا، دعا به مامان و بابا،مربياي خوب ما ،خدا كه ما رو دوست داره ، دعامونو قبول داره، آمين، بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنين.( قسمت آخرش رو كه مربيا بهتون مي گفتن: بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنيد رو تو هميشه جزو شعر مي خوندي) هميشه با يادآوري تمام اين خاطرات شيرين كلي مي خندم. به اميد اون روزي كه تو اين شيرين زبوني ها و شيطوني ها رو براي بچه ات تعريف كني و با هم كلي بخندين

No comments: