Monday, December 18, 2006

نمك مي خوره، نمكدون مي شكنه

سلام دختر3 سال و 3ماه و 3 هفته اي من
امروز بي مقدمه گفتي: مي خوام يه مامان ديگه بخرم (بابا اميد رو بگو چه قندي داشت تو دلش آب مي شد) نمي دونم چرا، آخه نه اتفاق خاصي افتاده بود ونه كنتاكتي با هم داشتيم. خدا رو شكر نگفتي كه دوستم نداري، اونوقت ديگه اين دل من بود كه مي شكست و پاش پاش مي شد
اينم مزد مامانته كه تو رو مي پرسته، البته بعد از خدا
ولي من اون حرفاي عاشقانه اي كه شبها قبل از خواب بهم ديگه مي گيم وبعد مياي تو بغلم،خودتو مي چسبوني به من و دستت رو ميندازي دور گردنم، يادم نميره.واي كه چقدر كيف داره
----------------------------------------------
ديروزكه اومدم دنبالت
گفتي:من امروز تو مهد نخوابيدما
گفتم: آخه چرا؟؟؟؟
گفتي:خوب، خاله سحر رفته بود خونشون
دليل و داشتين!!!!!. فكر كنم خاله سحر خيلي داره تو رو لوس مي كنه

1 comment:

Anonymous said...

مامان لی لا یاللا
منتظريم یاللا
به همراه بوق های استادیوم آزادی و موج مکزیکی