Saturday, December 30, 2006
اولین دست نوشته
Wednesday, December 27, 2006
اولين خريد
اعتماد به نفس
Tuesday, December 26, 2006
بادوم زميني
من هستم ولي فيلتر شدم
Monday, December 18, 2006
نمك مي خوره، نمكدون مي شكنه
Sunday, December 17, 2006
شهر در امن و امان است
Tuesday, December 12, 2006
Lilypie.com
Monday, December 11, 2006
اي خروس سحري، چشم نخود سينه زري،پيرهن زر به برت بود پيش از اين،تاج ياقوت به سرت بود پيش از اين........و الا آخر
Sunday, December 10, 2006
Wednesday, December 06, 2006
درد دلهاي يك دختر سه ساله با همه خاله ها،عموها و دوستاي مهربونش
Monday, December 04, 2006
انگشت شصت سحر مريضه
Sunday, December 03, 2006
اطلاعات عمومي
Thursday, November 30, 2006
پفك نمكي
ست
آفتاب بدم خدمتتون؟
Tuesday, November 28, 2006
موش موشك من
Saturday, November 25, 2006
خاله مريم قصه گو
Friday, November 24, 2006
Thursday, November 23, 2006
ويزا
Sunday, November 19, 2006
ويروسا حمله كردن
Thursday, November 16, 2006
موهاي بابا مسعود
Wednesday, November 15, 2006
مامان بداخلاق
خاله موناي مهد از آرزوهاتون حرف مي زد. فكر مي كنين سحر چه آرزويي داشته؟ بله درسته ماشين داشته باشه اونم در مقياس بزرگ و واقعي
Tuesday, November 14, 2006
وبلاگ سحر
Sunday, November 12, 2006
چشم يلدا جوني رو دور ديدي و داري با آبرنگش نمو مي كشي . من كه هرچي نگاه ميكنم اثري از ماهي نمي بينم.اگه شما تو اين نقاشي ماهي پيدا كردين ما رو هم خبر كنين
--------------------------------------------
سحر گلم تو از وقتي رفتي مهد نارنجي به آبرنگ علامند شدي چون تو مهد هم با آبرنگ كار مي كنين. من در برابرآبرنگ خريدن براي تو مقاومت مي كردم چون دوست نداشتم تمام خونمون رنگي بشه ولي بعد از كلي كاراي خوب كه انجام دادي و من و بابا رو شرمنده خودت كردي ،بابا اميد برات يه جعبه آبرنگ با مخلفات خريد
كوالا
مثلاً من نمي دونم مامانم داره ازم عكس مي گيره بذاريه ژست خبرنگاري بگيرم مامانم هم كه عاشق اين فيلم بازي كردنامه
Friday, November 10, 2006
دوست جديد
Wednesday, November 08, 2006
باز موهاي سحر بدون اجازه بلند شدن
چهارشنبه 17 آبان 1385
Monday, November 06, 2006
دوشنبه 15آبان 1385
Sunday, August 27, 2006
يكشنبه 5 شهريور 1385
اينم كيك تولد كه عمو تورج مهربون زحمتشو كشيده بود
اوه كادوهام رو نگا اون كوچولو رو جعبه قرمزه مال مامان بابام توشم يه جفت گوشواره قلبي خوشگل
Saturday, August 26, 2006
شنبه 4 شهريور 1385
هديه ها عبارت بودند از
مامان و باباي مهربون(مهربوني براي نفر اول هم خوانده شود)يه جفت گوشواره قلبي
عمو شهاب،خاله مهرك و داداش سپهر، مايو همراه با يه كيف
عمو احسان و خاله الهه،يه سرويس كاسه، بشقاب و ليوان پوه
عمه آسيه و عمو تورج، يه بلوز شلوار خوشگل كه قابل ذكر است عمو تورج زحمت كيك رو هم كشيده بود
از شب مهموني تا همين ديروز سحر خانم سه ساله مشغول گرفتن كادو از بقيه فاميل بودن
ديروز بابا مسعود اومدن خونمون كه هديه خودشون و دايي رضا رو اوردن چندتا لباس قشنگ. ديشب هم يه عروسك خوابالو از طرف دايي مصطفي و خاله منيره كادو گرفتي
بس بابا چقدر هديه گرفتي من كه ديگه داره حسوديم ميشه كافيه يه نفر ديگه به تو هديه تولد بده اون وقت ديگه صدام در مياد
امروز صبح عروسك جديدت رو با خودت بردي مهد تو راه ازم پرسيدي مامان ميشه من باباش باشم؟بعد از جواب مثبت من با حالت پيروزمندانه اي گفتي باشه و رفتي، نميدونم چرا اينقدر ميخواي نقش مذكر رو بازي كني بابا، داماد و غيره
----------------------------------
آقا سبزي فروش ، بله
چند وقته بد غذا شدي، بد غذاها فقط پلو، سيب زميني و ماكاروني تمام غذاهايي كه حسابي تپل مپل مي كنه . ديروز خورش بادمجان درست كرده بودم براي اينكه تو بخوري شده بودم اقاي سبزي فروش و با اين ترفند تونستم چند تا قاشق خورش بهت بخورونم (كلمه اي بهتر از اين پيدا نكردم)وقتي گفتم كه مي خوام آقاي سبزي فروش باشم با نگراني ازم پرسيدي پس مامان ليلا چي ميشه. از اين سؤالت ذوق زده شدم
Sunday, August 20, 2006
يكشنبه 29 مرداد 1385
بابا علي و مامان فاطي يه سارافون لي
عمه زهرا يه بلوز
عمه آرزو و عمو علي و للدا جوني و عليرضا يه عروسك بزرگ دو سوم خودت
Tuesday, August 15, 2006
سه شنبه 24 مرداد 1385
Tuesday, July 25, 2006
سه شنبه 3 مرداد 1385
امروز از شيرين كاريات خاطره زياد دارم تعريف كنم پس خوب گوش كن
خونه دايي مصطفات بوديم بابا مسعود، عمه رفعت اينا و سهيلا اينا هم بودن كلي بهت خوش گذشت با همه دوست بودي و شيرين زبوني مي كردي. ندا دخترت بود بنده خدا بايد همه جا باهات ميومد سوار ماشينش مي كردي، شهر بازي مي برديش خلاصه اسير خودت كرده بوديش دايي مصطفي هم پسرت بود. داشتي مي رفتي عروسي ميگفتي: عروسي مامان ليلاس اسم داماد هم اميدِ البته داماد رفته ماُموريت
علي آقا نصيري تو رو مي ذاشتن رو پاشون و تابت مي دادن بعد تو هم مي شستي رو صندلي و مي گفتي بيا رو پام بخواب .خدا را شكر روابط اجتماعيت خوبه البته خوب چه عرض كنم عاليه. اون شب چون خيلي خسته بودي ساعت 6 خوابيدي من هم زود خوابيدم كه تو چراغ روشن نبينمي و بيدار نشي نزديكاي صبح ديگه خوابت نمي برد مرتب بيدار مي شدي و به من ابراز احساسات مي كردي مي گفتي: مامان لفاً(لطفاً) مي شه بوست كنم ،مامان خيلي دوست دارم ، مامان مي شه بيام تو بغلت بخوابم،مامان لفاً مي شه به من يه ليوان آب سرد بدي.مي خواستم بخورمت البته نصف شب نه
داشتم بهت شام مي دادم و همزمان تلفن هم صحبت مي كردم تو داشتي مي گفتي سيب زميني بهم بده كه من متوجه نمي شده چند دفعه گفتي ديدي نخير من حواسم نيست كه نيست گفتي: فدات شم اونو مي گم اون يكي، الهي من فدات شم
Sunday, July 16, 2006
يكشنبه 25 تير 1385
Thursday, July 13, 2006
پنجشنبه 22 تير 1385
Thursday, July 06, 2006
پنجشنبه 15 تير 1385
Sunday, July 02, 2006
يكشنبه 11 تير 1385
Monday, June 26, 2006
دوشنبه 5 تير 1385
Thursday, June 22, 2006
پنجشنبه 1تير 1385
Wednesday, June 21, 2006
چهارشنبه 31 خرداد 1385
Sunday, June 11, 2006
يكشنبه 21خرداد1385
من شنبه ها و دوشنبه ها كلاس زبان دارم و عمه آسيه مياد دنبال تو و اين دو روز از اون روزايي كه تو عشق ميكني چون ميري خونه عمه ميري پارك و كلي كاراي دوست داشتني انجام مي دي. ديروز وقتي از كلاس برگشتم من هم اومدم پارك و وقتي تو را خوشحال ديدم خستگي از تنم بيرون رفت .وقتي از سرسره مارپيچ بالا رفتي و بدون كمك اومدي پايين فكر كردم كه چقدر بزرگ شدي و قند تو دلم آب شد.داشتي بازي مي كردي كه يه دفعه گفتي مامان(معذرت مي خوام)جيش و از اونجايي كه تو پارك دستشويي نبود مجبور بوديم بريم خونه بماند كه چه جيغهايي از ته دلت مي كشيدي و چه اشكهايي مي ريختي كه نمي خواستي از پارك بياي بيرون با هر زحمتي بود سوار ماشين شديم هر چند دقيقه يكبار يك چيزي رو بهانه قرار مي دادي و روز از نو روزي از نو تا اونجايي كه راننده بخت برگشته كه بايد جيغاي تو رو گوش مي كرد بهم گفت مي خواين برم براش بستني بخرم؟خداييش خيلي خجالت كشيدم
-----------------