Saturday, December 30, 2006

اولین دست نوشته


نه اشتباه نکنید این نمونه خط میخی یا خط انسانهای اولیه نیست. دیشب من داشتم کارم رو می کردم دیدم سحر اومده پهلوم دراز کشیده و داره روی کاغذ چیزی می نویسه. ازش پرسیدم داری چیکار می کنی؟ گفت دارم آدرس خونه مامان فاطی رو می نویسم. بله این تصویر آدرس خونه مامان فاطی به خط سحره. خیلی قشنگ نوشته فکر کنم وقتی بزرگ بشه خطش خوب باشه. ا

Wednesday, December 27, 2006

اولين خريد

سحر ديروز اولين خريد زندگيش روخودش شخصاً انجام داد. طبق معمول خريد هر روز بادوم زميني مزمز، چون مامانش حوصله نداشت كه تا مغازه بره، پول رو داد به خودش تا بره و خريد كنه و از دور نظاره گر سحر بود. بعد از خريد، سحر خوشحال و خندان از مغازه با يه بسته بادوم زميني بيرون دويد وآقاي فروشنده هم پشت سرش. آخه پول رو داده بود و اومده بود بيرون، آقاي فروشنده هم به دنبالش تا بقيه پولش رو بده. صحنه جالبي بود. ا
راستي ما بايد از شركت مزمز حق تبليغ بگيريم چون اين وبلاگ تبليغ خوبي براي اين شركته!!!!؟

اعتماد به نفس

شبا تا سحر دو تا كتاب نخونه، خوابش نمي بره. البته سر تعداد كتابا هميشه بحث داريم ولي با بيشتر از دو تا موافقت نمي شه. كتابا رو هم خودش انتخاب مي كنه. ديشب ديدم يه عالمه از كتاباي قديمي اش رو آورده و مي گه بابا اين دفعه كه رفتيم اردكان اين كتابا رو ببريم براي آسيه و ليلا چون من ديگه بزرگ شدم و اين كتابا براي كوچولوهاس و ديگه به درد من نمي خوره. لازم به ذكره كه آسيه و ليلا كوچولو دو تا فرشته كوچولو هستن كه فقط سه چهار ماه از سحر كوچيكترن. به اين مي گن اعتماد به نفس!!! ا

Tuesday, December 26, 2006

بادوم زميني

سحر چند وقته كه تو مهد رنگها رو به انگليسي ياد گرفته و تو حرفاش هم از معادل انگليسي اونا استفاده مي كنه. ديروز طبق معمول تو راه برگشت به خونه دستور خريد بادوم زميني مزمز داد من هم براش خريدم، تا بسته رو از دست فروشنده گرفتم، گفت اين كه اورنجه. چون قبلش خيلي نق زده بود من هم بدون اينكه به بسته بادوم زميني نگاه كنم گفتم همينه كه هست. اون هم چيزي نگفت. اومديم خونه، خواستم بسته رو براش باز كنم ديدم كه بادوم زمينيش فلفليه. تازه فهميدم كه اين كوچولوها چيزي رو كه ما بايد با كلي دقت بفهميم در يك نگاه مي فهمن، بعد هم با نگاه عاقل اندر سفيهي گفت، نگفتم بهتون اورنجه!!!!!!!

من هستم ولي فيلتر شدم

سحر يه مدت مسافرت بود و رفته بود به بابا مسعود، بابا علي و مامان فاطي سر بزنه. كلي هم ماجرا از اون مسافرت داره كه دوست داره تعريف كنه ولي امروز فهميديم كه فيلترينگ گريبان وبلاگ سحر رو هم گرفته، براي همين امروز من از طرف مامانش وبلاگش رو به روز كردم؛ تا ببينيم چطور ميشه اين مشكل رو حل كرد. به خدا سحر سه سالشه و فقط خاطراتش رو تو اين صفحه مي نويسه ارتباطش رو با هر فعاليت سياسي و هر حزب و گروهي شديداً تكذيب مي كنه. فعلا تا رفع مشكل

Monday, December 18, 2006

نمك مي خوره، نمكدون مي شكنه

سلام دختر3 سال و 3ماه و 3 هفته اي من
امروز بي مقدمه گفتي: مي خوام يه مامان ديگه بخرم (بابا اميد رو بگو چه قندي داشت تو دلش آب مي شد) نمي دونم چرا، آخه نه اتفاق خاصي افتاده بود ونه كنتاكتي با هم داشتيم. خدا رو شكر نگفتي كه دوستم نداري، اونوقت ديگه اين دل من بود كه مي شكست و پاش پاش مي شد
اينم مزد مامانته كه تو رو مي پرسته، البته بعد از خدا
ولي من اون حرفاي عاشقانه اي كه شبها قبل از خواب بهم ديگه مي گيم وبعد مياي تو بغلم،خودتو مي چسبوني به من و دستت رو ميندازي دور گردنم، يادم نميره.واي كه چقدر كيف داره
----------------------------------------------
ديروزكه اومدم دنبالت
گفتي:من امروز تو مهد نخوابيدما
گفتم: آخه چرا؟؟؟؟
گفتي:خوب، خاله سحر رفته بود خونشون
دليل و داشتين!!!!!. فكر كنم خاله سحر خيلي داره تو رو لوس مي كنه

Sunday, December 17, 2006

شهر در امن و امان است

خدا رو شكر همه چي خوبه و اتفاق خاصي هم نيفتاده
فقط اين رو بايد بگم كه همه روانشناسا،روانكاوا و مددكاران اجتماعي بايد بيان از اميد درس بگيرن.چرا؟؟؟ داستان از اين قراره
ما كلي اين در،اون در زديم و راجع به اين مسئله سحر كه دوست داشت پسر باشه و حتي براي خودش اسم هم انتخاب كرده بود(علي و حسين)از افراد متخصص كمك خواستيم، ولي متاسفانه هيچ كدام از اون راهكارها مؤثر نبود و سحر روز به روز روي حرف خودش بيشتر پافشاري مي كرد .بطور مثال: سحر سي دي سيندرلا رو خيلي دوست داشت و مي گفت كه براش بخرم. من هم بهش گفتم چون تو مي گي كه پسري و پسرا هم علاقه اي به فيلم سندرلا ندارند برات نمي خرم و براي اينكه بيشتر قلقلكش بدم گفتم اونو براي ريحانه(دختر دائيش)مي خرم ، سحرهم بدون هيچ مكثي برگشت گفت: آره،خوبه، سي دي باربي رو هم بده به ريحانه!!!!. خلاصه تمام وسايلي رو كه دلخواه دختر بچه هاست، مثل عروسكهاي باربي، رژ لب و لاك هاش رو بذل و بخشش مي كرد
ولي بعد از اون شبي كه بابا اميد خيلي جدي با سحر صحبت كرد و گفت: "من پسر ندارم، يه دختر دارم كه اسمش سحره، حالا اگه دوست داري كه با من حرف بزني و بازي كني بايد خودت باشي، من علي يا حسين نمي شناسم" يك تغيير و تحولي تو رفتار سحر ايجاد شد،كه كاملاً محسوس بود

Tuesday, December 12, 2006

Lilypie.com

سلام
هورا!!!!!! بالاخره من موفق شدم روز شمار سن سحر رو تو وبلاگش بذارم. اي ول به خودم. اگه مي تونستم مي گرفتم خودمو يه ماچ گنده مي كردم
سحر براي گفتن سنش، سه تا از انگشتاي دستشو باز مي كنه و مي گه من اينقدر سالمه. حالا با اين روز شمار من هم به همه مي گم دختر گل من اينقدر سالشه

Monday, December 11, 2006

اي خروس سحري، چشم نخود سينه زري،پيرهن زر به برت بود پيش از اين،تاج ياقوت به سرت بود پيش از اين........و الا آخر

داستان خروس زري پيرهن پري، يكي از شاهكارهاي احمد شاملو است، كه سحر هم نوار قصه شو دوست داره هم كتابشو. بيشتر شعرهاشو از حفظ مي خونه و اينجا هم داره قصه شو تعريف مي كنه


Sunday, December 10, 2006

خوشحال و خندان، داره ميره مهموني



ديشب وقت خواب، بعد از خوندن كتاب مهمانهاي ناخوانده، داشتم سحر را به زور خواب مي كردم تا صبح براي بيدار شدن مكافات نداشته باشيم
در حالي كه داشت به طريقه پيرزنها از جاش بلند مي شد،گفت:من برم يه چيزي به بابام بگم و بيام و بخوابم. منم كه در نبرد حق عليه باطل شكست خورده بودم،گفتم: آخه چي مي خواي بگي؟ گفتي: يه چيزي انگليسي مي خوام بگم، تو كه بلد نيستي. آخه يكي نيست بگه جغله نه كه تو فول فولي
---------------------------------------------
چند روز پيش يه كتاب از مدير داخلي مهد (خاله مريم) جايزه گرفتي. دليلش هم اين بود، كه نقشت، تو فعاليتهاي كلاسي پررنگ تر شده و مثل اينكه ديگه خودتو از جمع كنار نمي كشي (مگه قبلاً خودتو كنار ميكشيدي؟)ا
ديگه برات بگم: كه خاله سحرتو با وجود اينكه مربي شما نيست، خيلي دوست داري،خداييش هم خيلي مهربونه،منم دوسش دارم. و در بدو ورود به مهد مي پري تو بغلش. يه روز خاله سحر مريض مي شه، ما اين رو وقتي مي فهميم، كه تو در حالي كه داشتي با بابا اميد دو لپي دولپي ميوه مي خوردي،مظلومانه ترين حالت ممكن رو به خودت گرفتي و پرسيدي: من چيكار كنم كه خاله سحر مريض نشه؟ اونوقت بود كه، سيلي از قربون صدقه ها و ماچ و بوسه ها به طرف تو سرازير شدن. بعد بابا اميد گفت:مي توني براش دعا كني كه مريض نشه و تو اين كار رو كردي و گفتي: خدا خاله سحر ديگه مريض نشه. فكر كنم اثر اين دعا از واكسن آنفولانزايي كه تو زدي بيشتر باشه.و با اين حرفت كه از يه دل كوچولو بيرون اومد، خاله سحر رو بيمه عمر كردي. به هر حال اميدوارم ديگه خاله مربوطه مريض نشه
خاطره بالا رو كه نوشتم ياد يه خاطره ديگه افتادم
خيلي وقت پيشتر كه تو هنوز كوچولو بودي، منتظر ماشين وايساده بوديم، من رومو به تو كردم و گفتم: سحر دعا كن زود ماشين گيرمون بياد،تو هم دوتا دستاي كوچولوتو بردي بالا و خوندي
ما بچه ها موقع غذا دستامونو مي بريم بالا، با هم ديگه مي كنيم دعا، دعا به مامان و بابا،مربياي خوب ما ،خدا كه ما رو دوست داره ، دعامونو قبول داره، آمين، بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنين.( قسمت آخرش رو كه مربيا بهتون مي گفتن: بفرماييد ميل كنيد سر غذا صحبت نكنيد رو تو هميشه جزو شعر مي خوندي) هميشه با يادآوري تمام اين خاطرات شيرين كلي مي خندم. به اميد اون روزي كه تو اين شيرين زبوني ها و شيطوني ها رو براي بچه ات تعريف كني و با هم كلي بخندين

Wednesday, December 06, 2006

درد دلهاي يك دختر سه ساله با همه خاله ها،عموها و دوستاي مهربونش

سلام عليكن، با ژست آق عمويي، يعني يك دست روي سينه
من، به عنوان يك ني ني دموكرات، اجازه دخالت و تصميم گيري به هيچ كس در هيچ يك از كارهام رو نمي دم،البته اگه زور طرف مقابل خيلي زياد بود و از پسش بر نيومدم جيغ مي زنم، كه در اين كارهم به علت زياد انجام دادن آن مهارت خاصي كسب كردم
چند روز پيش، از دست مامانم ناراحت شدم و بر خلاف ميلم مجبور شدم بهش بگم: مامان بداخلاق.مامانم هم اي بگي نگي ناراحت شد. من هم طبق معمول قول دادم كه ديگه تكرار نميشه (كه مطمئناً ميشه) بعد مامانم ازم پرسيد: خوب اگه دوباره گفتي من چي كار كنم؟منم از اونجايي كه مامان،بابام ( البته بابا اميدم بيشتر، مامانم نفهمه) هميشه به من حق انتخاب كردن ميدن، اين دفعه نوع تنبيهم رو خودم انتخاب كردم،گفتم:"يه كار جالب و با حال،مثلاً اگه يه دفعه ديگه از اين حرفها زدم، يكي از اسباب بازيها يا وسايلي رو كه خيلي دوست دارم، قايم كن".مامانمو مي گي نتونست جلوي خودشو بگيره و زد زير خنده.فكر كنم خيلي خوشش اومد، چون بعدش منو گرفت و كلي فشار داد. بدين صورت بود كه اين ماجرا ختم به خير شد
بزرگترا براي ما يه فرشته مهربون يا يه عمو پستچي خيالي ساختن، كه اگه كار خوبي انجام بديم برامون هديه مي ياره و اگه خداي نكرده شيطونه سرمون رو گول بماله و كار بد بكنيم وسايلي رو كه اورده، دوباره مي بره،ولي اي خواهر، ما كه مي دونيم همش زير سر خودشونه، فقط براي اينكه خوش باشن، پرده از رازشون برنمي داريم،ما هم يه چيزايي از مرام و معرفت بلديم ديگه
اين راه حلي بود كه جلوي پاي مامانم گذاشتم و با موفقيت روبرو شد، حالا بشنوين از راهكاري كه براي بابام در نظر گرفتم
يه روز صبح بعد ازاينكه بابا اميد مهربونم رو با نق زدنام كلافه كردم و به ناچار بغل مامانم بودم و كارهام رو به اون مي گفتم،مامان بهم متذكر شد كه بايد يه كاري بكنيم كه از دل بابا در بياد، البته من كه مي دونم، منظورش اين بود كه من عذرخواهي كنم، ولي من خودم رو زدم به كوچه علي چپ و يك نظر كارشناسي ارائه كردم، گفتم:"خوبه يه اسپايدر من بخريم كادو كنيم بديم به بابا كه دوست داشته باشه"،بعد كه ديدم چشاي مامانم با اين اظهار نظر چهارتا شد ،گفتم:"خوب عذرخواهي رو هم كادو كن با اسپايدرمن بهش بده"
آخه هرچي بهشون مي گم، من پسرم، برام اسپايدرمن بخرين،هيچ متوجه اين امر نمي شن و همچنان مي گن، مرغ يه پا داره و روي حرفشون محكم وايسادن،خواستم با اين كار، با يه تير دو نشون بزنم، هم بابا رو از ناراحتي در بيارم،هم اسپايدرمنه رو هپلي هپو كنم
ازتمام ني ني هايي كه مي تونن كمك كنن تا شاخهاي بيشتري رو سر مامان بابام سبز كنم دعوت به همكاري مي شود
با تشكر: سحر

Monday, December 04, 2006

انگشت شصت سحر مريضه

سحر از بچگي به بازي لي لي حوضك علاقه مند بود.هر كسي لي لي حوضك رو يه جور مي خونه ولي آخرش كه به انگشت شصت مي رسه همه اونو مي چرخونن و مي گن من من كله گنده
امروز صبح سحر مي گفت: انگشت شصتم درد ميكنه. وقتي چراش رو پرسيديم گفت:سرش گيج مي ره
در تجسسهاي به عمل آمده معلوم شد، انگشت شصت سحر تو بازي لي لي حوضك زياد چرخيده و دچار سرگيجه شده. از دوستان، اگه كسي درماني براي اين درد مي شناسه، خواهش مي كنم ما رو راهنمايي كنه

Sunday, December 03, 2006

اطلاعات عمومي

روزها و ماه ها پشت سر هم مي آيند و مي روند . ما از آنها به عنوان گذران عمر ياد مي كنيم ولي تا به حال به ابن فكر كرديد كه اگه اين روزها و ماه ها اسمي نداشتند چه بلبشويي اتفاق مي افتاد؟
امروز در اين باره مطلب جالبي رو تو روزنامه خوندم و چون خيلي خوشم اومد، گفتم اينجا بنويسم شايد شما هم خوشتون بياد و در آينده سحر كوچولوي من هم بدونه
معناي اسم ماه ها
فروردين:31روز،از ايزدان زرتشتي. فرورد يا فروهر به معناي نگهبان نيكي
ارديبهشت: 31 روز، يعني بهترين راستي
خرداد: 31روز،يعني كمال و رسايي و درستي
تير: 31 روز، يعني نگهبان باران
مرداد: 31 روز، يعني بي مرگي
شهريور: 31 روز، يعني كشور برگزيده، پادشاه منتخب
مهر: 30روز، محافظ عهد و پيمان. يعني دوستي و محبت
آبان: 30روز، نگهبان آب، يعني آبها
آذر: 30روز، نگهبان آتش، يعني آتش
دي: 30روز، يعني آفريننده،دادار
بهمن: 30روز، يعني نيك انديش
اسفند(اسپندارمد): 29 يا 30 روز، يعني بردباري
حالا مي توانيد ماه تولد خود را با معني واقعي اش جشن بگيريد و بدانيد در آيين كهن ايران ماه تولد شما چه معنايي دارد
خدا اسم بابا اميد مهربون را در ليست نيك انديشان واسم من را در ماه بهترين راستي ثبت كرده. سحر مامان وبابا هم كه معلومه پادشاه منتخبه
راستي مي دونين سال تولد طلايي هر شخص را زماني مي دانند كه سال تولدش يا به عبارتي عدد مربوط به سالهاي زندگيش با عدد مربوط به روز زندگيش يكي شود. مثلاً اگر 13 هر ماهي به دنيا آمده باشي 13 سالگي تو سال طلايي عمرت خواهد بود
سال طلايي عمر من و بابا اميد كه گذشته، يادمون باشه در سال طلايي سحر كولاك كنيم