Friday, October 26, 2007

تقدیم به زبان شیرین فارسی

سحر خیلی زود حرف زدن رو شروع کرد و کامل و بدون اشتباه حرف می زد. جدیداً چند تا اصطلاح کشف کرده که برای غنی تر شدن فرهنگ فارسی اینجا می نوسم تا فراموش نشه: ا
دراز کشیده بود و من هم داشتم پشتش رو می خاروندم* خوشش نیومد و بهم گفت: مامان نکن دستت زرشکه، یعنی زبره. ا
زیر بارون داشتیم راه می رفتیم، می خواست پاشو بذاره تو چاله های آب، که من اجازه نمی دادم. بعد برگشت با قیافه حق به جانب بهم گفت: مامان شما خیلی بی اجازه اید. ا
به آپارتمان هم می گه: آرتوپارتمان، هرچقدر درستش رو بهش می گم باز حرف خودش رو می زنه. خوب شاید واقعاً آرتوپارتمان درسته و ما داریم اشتباه می گیم. ا
ا*اشتباه نشه، بچه ام کاملاً تمیز بود، احساسات مادری من ورقلمبیده شده بود. ا

Friday, October 19, 2007

رفقا

از سمت راست: سوپرمن، خانم پاچرخونیان (فقط به این علت که پاش می چرخه)، بت من، هاپ، خودم و علی


Wednesday, October 17, 2007

BENSON SCHOOL

من از طرف مامانم از همه شما عزیزان برای تأخیر در خبرگذاری عذرخواهی می کنم. ا
من یه چند روزی رفتم مهد، پس از بررسیهای فراوان بهم گفتن: سحر خانم سطح علم و دانش شما خیلی بیشتر از این حرفاس، شما باید تشریف ببرید مدرسه. من هم از خدا خواسته قبول کردم بی خبر از اینکه چه راه دردناکی در پیش دارم. ا
اینجا برای مدرسه رفتن باید از هفت خوان رستم گذشت! اول یه تست تی بی(همون سل خودمون) ازم گرفتن، بعد یه چندتا واکسن بهم زدن. با هرسوزنی که تو دست من می زدن بهم کلی برچسب می دادن و اینجوری سرمو شیره می مالیدن، ولی من وظیفه ام رو تمام و کمال به انجام رسوندم و اونجا رو گذاشتم روی سرم. ا
مجبورشدیم از سینه ام هم عکس بگیریم تا مسئولان مدرسه مطمئن بشن من سالم سالم هستم. بعد از طی این مراحل من شدم شاگرد دبستان بِنسُن. خیلی مدرسه مو دوست دارم، هر روز می رم اونجا کلی بازی می کنم و میام خونه. اگه همیشه مدرسه اینجوری باشه خوبه ها! ا
ا



Thursday, October 11, 2007

......

آغاز سال نو با شادي و سرور
همدوش و همزبان حركت به سوي نور
آغاز مدرسه وقت شكفتن است
در زنگ مدرسه بيداري من است
در دل دارم اميد، بر لب دارم سلام
همشاگردي سلام، همشاگردي سلام
روز اول مدرسه برای همه یه روز به یادموندنیه، دوست داشتم برای سحر هم همینطور باشه، نمی دونم به هدفم رسیدم یا نه. ا
امروز پنجشنبه، نوزدهم مهر، مصادف با 11 اکتبر، سحر خانم ما هم رفت به سوی کسب علم و دانش، ( دلیل تأخیرش رو تو پست بعد از زبون خودش براتون تعریف می کنم ). دوست داشتم یه چند روزی توی کلاس پیشش باشم تا راه بیفته، ولی بهم گفتن: لازم نیست و اصلاً نگران نباش.ا
نمی دونم اینجا چه فرقی داره که سحرخیلی راحت از من و امید جدا می شه. وقتی بهم گفتن تو برو خونه و فلان ساعت بیا دنبالش داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوری به سحر بگم که گریه نکنه، شروع کردم به قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن که: آره سحر جون این خانمه می گه من نمی تونم اینجا بمونم و باید برم خونه و.... همینطور که داشتم آروم آروم باهاش حرف می زدم کلاس رو بهمون نشون دادن و سحر پرید تو کلاسو و حتی جواب خداحافظی مون رو هم نداد. انگار نه انگار که من دارم کلی انرژی صرف این قضیه می کنم. ا

Thursday, October 04, 2007

زندگی با خاطرات


پیرو موضوع قبلی: ا

سحر یه کتاب لالایی داره. اسم یکی از اون لالایی ها خونه عمو یا داییه. عکس یه خانواده رو که دور نی نی کوچولو جمع شدن را کشیده. سحر داشت این صفحه رو نگاه می کرد و اسم خاله و داییهای خودش رو روشون می ذاشت. جالب بود که با دیدن اون عکسا آدم واقعاً یاد همون شخصیت می افتاد، مثلاً اون خانمی که عینک داشت مامان فاطی و اون آقایی که سبیل نداشت دایی مصطفی بود، بابا مسعود صورتشون کشیده تر و بابا علی گرد تر بود و خانمی که از همه پیر تر بود ماما بی بی سکینه بودن. ا