پريشب مامان سحر خيلي خسته بود و در حاليكه براي سحر كتاب مي خوند، خوابش مي برد و هرچي دلش مي خواست مي گفت با نق زدن سحر بيدار مي شد و ادامه داستان كه يكدفعه با فرياد آخ آخ آخ اي خدا ... سحر فهميدم كه اوضاع خرابه به كمك مامان رفتم تا از كتاب خوندن نجاتش بدم و خودم اين مسئوليت رو به عهده بگيرم. ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment