Sunday, August 27, 2006

يكشنبه 5 شهريور 1385




HAPPY BIRTHDAY TO YOU HAPPY BIRTHDAY TO YOU
سه سال پيش در همچين روزي
سه سال پيش در يك روز پنجشنبه ساعت 4.5 بعد از ظهر يه كوچولوي 2800 گرمي تو بيمارستان مجيبيان توسط دكتر حجتي پا به اين دنياي بزرگ گذاشت واز اونجايي كه به دنياي كوچيك قبلي عادت كرده بود مرتب گريه مي كرد اسم اون از خيلي خيلي وقت قبل معلوم بود سحر بله سحر
وقتي مامان فاطي تو رو گذاشتن تو بغلم باورم نمي شد اين كوچولويي كه 9 ماه تو دلم جا خوش كرده بود وكلي ورجه وورجه الان پهلوم خوابيده
به اميد جشن تولد 100 سالگي
صبر كن بعد از سايه چشم و رژ گونه اين رژ صورتي خوشگل رو بزنم تا چيزي كم نداشته باشم

اينم كيك تولد كه عمو تورج مهربون زحمتشو كشيده بود


اوه كادوهام رو نگا اون كوچولو رو جعبه قرمزه مال مامان بابام توشم يه جفت گوشواره قلبي خوشگل

Saturday, August 26, 2006

شنبه 4 شهريور 1385

سلام دختر سه ساله مامان
جشن تولدت خوب برگزار شد البته خيلي مختصر و مفيد بود، با سپهر حسابي بازي كردين، مثل فرشته ها شده بودي

هديه ها عبارت بودند از

مامان و باباي مهربون(مهربوني براي نفر اول هم خوانده شود)يه جفت گوشواره قلبي

عمو شهاب،خاله مهرك و داداش سپهر، مايو همراه با يه كيف

عمو احسان و خاله الهه،يه سرويس كاسه، بشقاب و ليوان پوه

عمه آسيه و عمو تورج، يه بلوز شلوار خوشگل كه قابل ذكر است عمو تورج زحمت كيك رو هم كشيده بود

از شب مهموني تا همين ديروز سحر خانم سه ساله مشغول گرفتن كادو از بقيه فاميل بودن

ديروز بابا مسعود اومدن خونمون كه هديه خودشون و دايي رضا رو اوردن چندتا لباس قشنگ. ديشب هم يه عروسك خوابالو از طرف دايي مصطفي و خاله منيره كادو گرفتي

بس بابا چقدر هديه گرفتي من كه ديگه داره حسوديم ميشه كافيه يه نفر ديگه به تو هديه تولد بده اون وقت ديگه صدام در مياد

امروز صبح عروسك جديدت رو با خودت بردي مهد تو راه ازم پرسيدي مامان ميشه من باباش باشم؟بعد از جواب مثبت من با حالت پيروزمندانه اي گفتي باشه و رفتي، نميدونم چرا اينقدر ميخواي نقش مذكر رو بازي كني بابا، داماد و غيره

----------------------------------

آقا سبزي فروش ، بله

چند وقته بد غذا شدي، بد غذاها فقط پلو، سيب زميني و ماكاروني تمام غذاهايي كه حسابي تپل مپل مي كنه . ديروز خورش بادمجان درست كرده بودم براي اينكه تو بخوري شده بودم اقاي سبزي فروش و با اين ترفند تونستم چند تا قاشق خورش بهت بخورونم (كلمه اي بهتر از اين پيدا نكردم)وقتي گفتم كه مي خوام آقاي سبزي فروش باشم با نگراني ازم پرسيدي پس مامان ليلا چي ميشه. از اين سؤالت ذوق زده شدم

Sunday, August 20, 2006

يكشنبه 29 مرداد 1385

سلام كوچولوي دوست داشتني من
چون بابا اميد سه شنبه داره ميره ماموريت و روز تولد تو پيش ما نيست تولدت و امشب مي گيرم يه مهموني كوچولو، چون خونمون كوچولوس، عمه و عمو و سپهر اينا اونجا هستن امشب كلي خوش به حالت مي شه هميشه تو جشن تولد تو به من خيلي خيلي خوش مي گذره با وجود اينكه خسته ميشم ولي وقتي تو رو شاد مي بينم گل از گلم مي شكفه
فردا بهت مي گم هديه هات چي بوده فعلاً تو خماريش بمون
اردكان هم كه بوديم عمه آرزو زحمت كشيده بود برات يه كيك خريده بود كه با يلدا و عليرضا فوت كردين هديه هاتم عبارت بودند از

بابا علي و مامان فاطي يه سارافون لي

عمه زهرا يه بلوز

عمه آرزو و عمو علي و للدا جوني و عليرضا يه عروسك بزرگ دو سوم خودت

Tuesday, August 15, 2006

سه شنبه 24 مرداد 1385

بعد از يه تاخير طولاني سلام
امروز سومين روزي كه ميري مهد نارنجي هر روز بهتر از روزقبل پيش ميره، روز اول با بابا اميد مهربون رفتي خيلي گريه كردي والبته كاملاً حق داشتي محيط كاملاً برات ناآشنا بود و هيچ كس رو نمي شناختي روز دوم با خودم اومدي مثل خانما رفتي پيش مربيت و دزدگير ماشينت رو به همه نشون مي دادي. امروز هم كه بابا تو رو گذاشته و بهت گفته بعد از ناهار ميام دنبالت بريم خونه بخوابيم بعد دختر ملوس من گفته اگه بخوام اينجا بخوابم رو چي بايد بخوابم، چون هنوز تشك و بالشت و از مهد ياس نگرفتم
خونه كه رفتي تلفني داشتيم باهم صحبت مي كرديم پرسيدم امروز دختر خوبي بودي؟ گريه نكردي؟ گفتي نه ولي بعدشو آروم گفتي نفهميدم چي شد ، از بابا پرسيدم گفت : يه كم گريه كرده چون نمي خواسته عمو پستچي بفهمه آروم گفته
امروز مي خوام ببرمت پارك چون خيلي احساس گناه مي كنم هم من هم بابا سخت مشغول كاريم و وقت نمي كنيم تو رو ببريم گردش البته امروزه همه خانواده ها اينجوري هستند ولي من دوست دارم دخترم شاد باشه شاد شاد