Saturday, December 24, 2011

امسال سحر به این حقیقت رسید که سنتا واقعی نیست و از این کشف خودش هم خیلی راضیه، البته قبلاً هم یه حدسایی می زده ولی بین زمین و هوا بوده. وقتی ازم پرسید، شک داشتم چی بهش بگم چون از کانادایی ها شنیده بودم که بچه ها تو سن10-9 سالگی می فهمن. خلاصه بهش گفتم و ازش قول گرفتم که تو مدرسه به دوستاش نگه. امشب هم همون شبی که من باید نقش سنتا یا آدم خوبه رو بازی کنم، هدیه ها رو کادو کنم و بذارم کنار تختشون، جالبه و صبح وقتی با سر و صدای بچه ها از خواب پا می شی و ذوق و شوقشون رو می بینی جالبتر می شه.
امسال کادو خریدن برای سارا پروژه ای بود برای خودش. هر چی ازش می پرسیدیم چی می خوای سنتا برات بیاره می گفت: چاکلت یا کندی کین، خلاصه تصمیم بر این شد که براش کتی بخریم همون هلو کتی معروف من رفتم وال مارت چون نزدیک ترین مغازه به ماست و من هم که حوصله گشتن تو این مغازه و اون مغازه رو ندارم، اونجا تقریبا توسط مشتریها غارت شده بود پس من هم یه ست لوازم دکتری برداشتم و خوشحال از اینکه در ایکی ثانیه کار رو تموم کردم، وقتی اومدم خونه و به امید گفتم چی خریدم گفت فکر نکنم خوشحال بشه بریم یه چیزی بخریم که بیشتر باهاش بازی کنه( البته من میدونم که هر چی بخریم سارا باز می ره سراغ بشقابهای خودش یا کاسه های مامانش، کاغذا رو ریز ریز می کنه می ریزه توشون و بازی می کنه) خلاصه فردا شبش اون ست دکتری پس داده شد و باز فرداش، ماموریت امید این بود که سر بچه ها رو تو چَپتِرز گرم کنه و ماموریت من هم این بود که برم و از تویزآرآس یه چیز خوب بخرم از اونجایی که من مغازه های نزدیک رو بیشتر از مغازه های دور دوست دارم رفتم سراغ تویزآرآس کوچولویی که کنار چپترز هست یعنی دیوار به دیوارش به جای اینکه برم اون بزرگتره اون ور خیابون اونجا هم هلو کتی نداشت انگار تخمشو ملخ خورده بود، برای اینکه این پرونده بسته بشه یه هورس استیک خریدم از اونایی که چوب جارو رو فرو کردن تو سر یه اسب و بچه ها می ذارن وسط پاشون و می دون. این هدیه هم به نظر امید برای سارای قصه ما خوب نبود حالا خوبه اینجا به راحتی وسایل رو پس می گیرن وگرنه همش شده بود وبال گردنمون، این یکی هم به سرنوشت اولی دچار شد و قسمتش نبود که بیاد توی خونه ما. حالا این دفعه امید خودش شهر رو زیر پا گذاشت تا بالاخره با یه هلو کتی تپل مپلیه شناسامه داراومد خونه. این رو ثبت تاریخی کردم که سالها بعد وقتی اینا رو برای سارا می خونم بدونه باباش چقدر دوستش داره.

Tuesday, August 30, 2011

Sahar's 8th Birth Day


کیکشو با هم دیگه درست کردیم با خامه آبی( رنگ مورد علاقه سحر) وسطش
برای تزئین روی کیک هم سارا خیلی کمک کرد! هر یکی ستاره رو که می ذاشت دستش کاکائویی می شد انگشتش رو می خورد به من نشون می داد که من مطمئن بشم تمیز شده و دوباره یکی دیگه



Sara's first sleepover

سارا داشت زیرِ میز بازی می کرد، بالشتها رو گذاشته بود و یه مقدار اسباب بازی. نمی ساعتی رو بدون گفتن مامانیییییییییی؟ داشت بازی می کرد. ازش پرسیدم سارا داری چی کار می کنی؟ گفت: رفتم اسلیپ اُوِر

Sunday, August 21, 2011

Sahar's first sleepover

ماجرا از اون جا شروع شد که سحر و دوست جدیدش تارا قرار گذاشتند برن خونه همدیگه بخوابند. از یک هفته قبلش توی هر دو تا خونه شمارش معکوس آغاز شده بود تا بالا خره لحظه موعود فرا رسید و سحر کوله بار سفرش رو بست و هزار بار چک کرد همه چیز رو برداشته باشه( لباس خواب؟ چِک! مسواک و خمیر دندون؟ چِک! خرسی؟ چِک! کارتای بازی؟ چِک!) ساعت های آخر سحر یه کوچولو مردد شده بود و می گفت: مامان کاش اول تارا می اومد اینجا می خوابید! یا فکر نمی کنم من بتونم بدون شما بخوابم! و.... که ما هم امیدوارش می کردیم که تو می تونی تو می تونی تو می تونی.
سحر رو رسوندم خونه دوستش و موقع خداحافظی سحر من رو محکم بغل کرد و رفت تو، من هم موقع برگشت در این فکر بودم که الان می رم می شینم برای خودم چای می ریزم و یکی از این فیلمای 18 سال به بالا رو که از کتابخونه گرفته بودم رو می بینم و کیف دنیا رو می کنم:))) که تا در خونه رو باز کردم یعنی هنوز در آن خیالات شیرین بودم که تلفن زنگ زد. مامان تارا بود. گفت سحر می خواد باهات صحبت کنه ، سحر گوشی رو گرفت و با هق هق می گفت مامان فقط بیا فقط بیا دنبالم من نمی خوام اینجا بخوابم.
من هم رویاهام رو به آخر نرسیده بدرقه کردم.

Monday, August 15, 2011

جملات قصار

داشتیم با سحر و سارا راه می رفتیم که یه حلزون دیدیم رو زمین رفتیم نزدیکش و نگاش کردیم، گفتم بچه ها این بدبخت مرده! سحر گفت مامان؟ بیشتر از مرده، فوت کرده!! گفتم مامان جون مرده با فوت کرده یه معنی رو می ده. گفت آره منظورم اینه که دیگه زنده نیست. :))) ا

---------------------------------

می خواستیم بریم خونه دوستمون مهمونی! سارا زود رفت یه پیرهن پوشید و به همه هم سفارش کرد لباس قشنگاتون رو بپوشید، امید هم یکی از لباساشو که برای دانشگاه هم می پوشه تنش کرد و داشتیم می رفتیم که سارا به امید گفت: بابا برو لباس قشنگ بپوش می خوایم بریم خونه خاله مَیَم(مریم). امید گفت لباسمو پوشیدم دیگه. سارا یه نگاهی بهش کرد و گفت این دانشه(دانشگاه) هست برو لباس قشنگتو بپوش. ا

Friday, July 22, 2011

صبح ها سحر رو می بریم کلاس شنا و من و سارا هم برای تفریح به سحر نگاه میکنیم. اونجا سارا یه دوست پیدا کرده به اسم آنیا که با هم بازی میکنن و سارا کلی انگلیسی حرف می زنه، مثلاً به سحر اشاره میکنه و می گه "دَتس مای سحر" و جملاتی از این قبیل. امروز داشتن با هم بازی می کردن که آنیا رفت پیش باباش وسارا او رو گم کرد و ازم پرسید: ا
مامان آنیا کجاست؟-
پیش بابابشه-
مامان آنیاااا کجاست؟-
رفت پیش باباش مامان جون-
بعد یه نگاه عاقل اندر سفیه ای به من میکنه ومیگه: بابا رفت دانشه(دانشگاه) بگو دَدی. ا

Monday, July 18, 2011

من: سارا حدس بزن چی میخوام درست کنم
معنی این سوالم رو نفهمید وبا تعجب گفت: چی؟؟؟؟؟
من:حدس بزن چی میخوام درست کنم
سارا: چی؟؟؟؟؟
من: فکر میکنی مامان چی می خواد درست کنه
سارا: یه کم فکر کرد و بعد با حالتی که انگار کشف بزرگی کرده گفت: حدس

صرف فعل گشنه

گشمَمه، گشگَته ، گشگَشه

Monday, June 27, 2011

از این در و اون در

سارا شروع کرده به کشف اطراف خودش و پرسیدن سوالهای با ربط و صد البته بی ربط نسبت به اونا و اگر هم قانع نشه دست بردار نیست، میگه چی؟ چی گفتی؟ چی؟ و تا جوابشو ندی کوتاه نمیاد. اگه جوابش رو سرسری بدم یا بگم همینطوری دیگه سارا!!! می پرسه مامان چرا همینطوری دیگه؟
بعضی وقتا هم که دیگه چیزی تو چنته نداره سوالهایی از این قبیل می پرسه: مامان! تو چرامامان من هستی ؟ ا
---------------------------------

ما سحر رو ساعت 9 می ذاریم مدرسه و ساعت 3 هم می ریم دنبالش. اینه مکالمه من و سارا هر نیم ساعت یک بار در خانه
سارا: کی بریم دنبال سحر؟
من : ساعت 3
سارا: نه بگو ساعت تری و اگه در پاسخ اولی من بگم تری می گه نه بگو سه

----------------------------------

عاشق اینه که سحر رو ببریم کلاس ساکی( ساکر) و او سی سیه (سر سره) بازی کنه

-----------------------------------

کارتونهای مورد علاقه اش کایو و آنجلینا بلرینا هست که ازشون خیلی هم چیز یاد می گیره.بعد از دیدن کارتون دومی اگه دامن نپوشیده باشه سریع می ره لباسشو عوض می کنه، به من میگه: مامان لوک ات می و شروع می کنه به رقصیدن

Tuesday, June 21, 2011

Sara's nightmare

معمولاً وقتی سارا از خواب بیدار می شه من رو صدا می کنه و من می رم پیشش. یه روز از خواب بعد از ظهر بیدار شد و اومد توی حال به در خونه نگاه کرد و با نگرانی و بغض مامان مامان می کرد.من پشت سرش نشسته بودم و گفتم: من اینجام سارا. من رو نگاه کرد و گفت: "مامان داشت رفت".تحقیق به عمل اومد که خواب دیده من از خونه رفتم بیرون و ترسیده.

Thursday, April 28, 2011

**********

داشتیم با سحر درباره خوراکیها ی خوشمزه ایرانی حرف می زدیم و حسرت می خوردیم که دستمون بهشون نمی رسه و آب دهنمون رو قورت می دادیم که سحرگفت: مامان می دونی من چرا می خوام برم ایران
من: چرا؟
سحر: یکی به خاطر مامان فاطی، یکی هم آیس پک

---------------------------------------

سارا ادای انگلیسی حرف زدن رو خوب در میاره، چند تا کلمه بلده وکاراش رو راه میندازه. به ما اجازه نمیده براش کتاب بخونیم، کتاب رو میگیره دستش و شروع می کنه به خوندن، صفحه ها رو یکی یکی ورق میزنه و دوباره همون چیزایی که صفخه قبل گفته بود تکرار میکنه و فقط خودش متوجه می شه . یه دفعه سحر از دستش عصبانی شد و بهش گفت: ا
your not nice to me sara
سارا هم با اعتماد به نفس کامل گفت: ا
nice to meet you
سحر هم کلی سر به سرش می ذاره و هر دوشون غش غش میخندن. بهش می گه: ا
Sara! are you crazy
سارا هم محکم میگه: ا
yes
پیشرفتهای کلامیش هم از این قراره:
با کلی تمرین به سحر میگه سحی که از حدس خییییلی بهتره. "ر" رو هر جای کلمه باشه "ی" و "ک" رو "ت" می گه که بسته به جاش ممکنه درست تلفظ بشه. ا
برنامه های تلویزیونی مورد علاقه اش کایو و آنجلینا بلرینا هست که رقص رو ازش یاد می گیره و به قول خودش آنجینجا می شه

Saturday, March 12, 2011

مکالمه مورد علاقه من و فقط مورد علاقه من

سارا: مامان لیلا( برای گفتن ل نوک زبونش رو می چسبونه به سقف دهنش ) ا
من: جون مامان لیلا
سارا: سااایا! مامان لیلا
من: جون مامان لیلا
سارا: سااایا! مامان لیلا
.
.
.
.

و این ادامه داره تا وقتی که سارا حوصله اس سر بره، اون وقته که من دست از لج بازی بر می دارم و می گم: جونم سارا

potty training

پاتی ترینینگ سارا از یک هفته قبل از تولدش شروع شد وتا این اواخر ادامه داشت. در طی این پروسه 5ماهه چه سختی هایی که نکشیدیم و چه خون دلهایی که نخوردیم. الان تا جیش داره میگه: مامان جیش بدو بدو!! و خودش می دوه طرف دستشویی وقتی کارش تموم می شه میگه: مامان بشوی(به ر ی میگه). در طی این مدت یادگیری خوردن آب میوه، نوشابه و میوه هایی مثل خیار که سرد هستن ممنوع بود و بنابر توصیه فامیل مرتب بهش نبات میدادم که یا نباتهای اینجا بی خاصیتن یا اینکه سارا بیدی نبود که با این بادا بلرزه. ا

سحر بی دندون افتاد تو قندون انبر بیاریم درش بیاریم


اولین دندون سحر در تاریخ 7 مارس افتاد یعنی در هفت سال و نیمه گی. وقتی رفتم مدرسه دنبالش با خوشحالی پرید جلوم ودندونش روکه تودستش بود بهم نشون داد.
دندونش در حین بازی تو جیم افتاده بود، به همین مناسبت برده بودنش توی دفتر مدرسه، دندونش روگذاشته بودن توی یک قوطی به شکل دندون و بهش گواهینامه افتادن دندون دادن. شب هم فرشته دندون زحمت کشید واومد یه یک دلاری گذاشت زیر بالشش. .

از اینکه اینقدر از کلمه دندون استفاده کردم معذرت میخوام چاره ای نداشتم-