Friday, June 27, 2008

Spalsh Party

امروز روز آخر مدرسه بود و من خیلی خوشحالم که بعد از تعطیلات می رم کلاس اس کی و به بچه های کوچیک تر از خودم کمک کنم. نمی دونم چرا همه فکر می کنن کلاسی که قراره برم طبقه بالا است چون ازم می پرسن: می خوای بری یه کلاس بالاتر؟ و من هر دفعه باید توضیح بدم که نه من نمی رم بالا این کلاس هم کنار کلاس قبلیم است!!! ا
دیروز بهمون خیلی خوش گذشت رفتیم توی حیاط مدرسه و کلی آب بازی کردیم. توی ساحلی که برامون درست کرده بودن نشستیم و آفتاب گرفتیم، کیک و هات داگ و آب میوه هم خوردیم، خلاصه بخور بخوری بود که مامانم هم بی نصیب نموند.ا

Friday, June 13, 2008

مامان لباسم کار نمی کنه

خیلی لباس آستین کوتاه رو دوست نداره، هر روز باید کلی براش دلیل و مدرک بیارم تا قبول کنه که هوا گرمه و باید لباس مناسب فصل پوشید. یکی از این روزا که هوا خیلی گرم و مرطوب بود و بالاخره تونستم قانعش کنم که با لباس آستین کوتاه بره بیرون، باز دختر گرمایی من عرق کرد و بهم گفت: مامان این لباس هم که خوب کار نمی کنه من باز گرممه. ا
ا
ا

Tuesday, June 10, 2008

خانواده ما در دستای کوچولوی سحر

داشت اعضای خانوادمون رو با انگشتاش نشون می داد، انگشت شصتشو بست و از انگشت اشاره شروع کرد: این من، این نی نی، این مامان، به انگشت کوچیکه که رسید صبر کرد. گفتم: درسته ادامه بده. یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: آخه بابا اینقدر کوچولواِ ؟! بعد از انگشت کوچیک شروع کرد، نی نی، من، بابا و مامان.ا

Saturday, June 07, 2008

مکالمات سحر و بابا امید

بابا: کی رو از همه بیشتر دوست داری؟
سحر: عمه آسی.ا
بابا: دیگه کی رو دوست داری؟
سحر: عمه آسی.ا
------------------
سحر: بابا چرا ریشتون داره سفید می شه؟
بابا: خوب دارم پیر می شم دیگه.ا
سحر با ناراحتی: نمی خوام پیر بشین، آدما وقتی پیر بشن می میرن. من نمی خوام شما پیر بشین.ا

Tuesday, June 03, 2008

سلام به همه دوستای گلم

من یه چند روزی مریض بودم، یه ویروس ناقلا رفته بود تو شکمم و کلی اذیتم کرد. تازه به مشکل دوستم رکسانا کوچولو هم گرفتار شده بودم که این یکی از همه بدتر بود. بر خلاف روزای دیگه من خیلی کم حرف می زدم و فقط می خواستم بخوابم. مامان، بابام دلمو ماساژ می دادند و با روده های بزرگ و کوچیکم حرف می زدند، بالاخره این خواهش و تمناها بعد از سه روز کارساز شد و من راحت شدم. قیافه مامان، بابام وقتی خبر خوش پو کردن رو بهشون دادم دیدنی بود عین بچه ها خوشحالی می کردن. ا
روز بعد رفتم استخر و هر چی انرژی ذخیره کرده بودم رو یه جا آزاد کردم و یک ساعتی شنا کردم حالا فکر کنید من که روزای قبل رو به علت ناخوشی خوابیده بودم یه دفعه یک ساعت شنا کنم چه اتفاقی می افته. بله ماهیچه دستم درد گرفت. آی دلم جاشو داد به آی دستم و ماساژ شکم جاشو داد به ماساژ دست. ا
اول هفته من دوباره شاداب و سرحال رفتم مدرسه و می خواستم به اندازه اون چند روز غیبت حرف بزنم، چون خیلی اصرار داشتم که هیچ حرفی رو نگفته نذارم همه جملات رو نصفه نیمه می گفتم که برم سراغ اتفاق بعدی برای همین معلمم هاج و واج مونده بود که مامانم به کمکم اومد و جملات من رو کامل کرد. الان هم هنوز وقتی می بینم مامان بابام خیلی مشغول کارای خودشون هستن و توجهی به من نمی کنن یا اینکه از من می خوان کاری رو انجام بدم که من خیلی مایل نیستم باز دل یا دستم (بستگی داره به حساسیت موضوع) درد می گیره. البته باید به فکر یه روش دیگه باشم چون این یکی داره کم کم فاش می شه. ا