Wednesday, April 30, 2008

STUDENT OF MONTH

یکی از برنامه های مدرسه سحر اینه که هر ماه از هر کلاس یک یا دو نفر به عنوان دانش آموز ماه انتخاب می شن. و این ماه سحر انتخاب شد. خودش این اتفاق را با یه عالمه ذوق، اینجوری برام تعریف کرد: مامان، اگه گفتی، باید حدس بزنی چی شده، رفتیم تو اون اتاقه(سالن اجتماعات)، رو پله(سکو) ایسادیم و همه برامون دست زدن. !!!!!! ا
تو پست قبلی سحر بهتون گفت که با دوچرخه می ره مدرسه. خونه ما طبقه سومه، این بدین معنی که هر روز باید یه عالمه پله رو با دوچرخه نازنین بریم پایین و چون می دونه که من نمی تونم چیزای سنگین رو بلند کنم خودش کمک می کنه. سحر دستشو می گیره و من زینشو و با هم می بریم پایین. توی هر پا گردی که می رسه برای خستگی در کردن می ایسته، بعد از من می پرسه: خوبی؟ نی نیت خوبه؟ مشکلی که نداری؟ با نی نی هم یه خوش و بشی می کنه و بعد که مطمئن شد دوباره راه می افته. ا

Friday, April 25, 2008

بالاخره بهار از راه رسید

بعد از اون زمستون طولانی این بهار خیلی می چسبه . ا
همه درختا شکوفه کردن و جلوی بیشتر خونه ها گل های نرگس، لاله و سنبل کاشتن. خیلی قشنگ و رنگارنگه. من هم دیگه با دوچرخه می رم مدرسه. می دونم که باید کلاه مخصوص بذارم و سر هر کوچه بایستم، چپ و راستم رو نگاه کنم و بعد از خیابون رد بشم. این رو یه خانم پلیسی که اومده بود مدرسه برامون توضیح داد. روز اولی که با دوچرخه رفتم هر دو تا رکابی که می زدم می ایستادم و به مامانم می گفتم: به بازوم دست بزن ببین چقدر قوی شدم!!!!! ا
امروز نوبت گفتن نکته روز من بود. رفتم توی دفتر و پشت بلند گو بعد از معرفی خودم این جمله رو گفتم:ا
Don't forget to turn off the water while you are brushing your teeth.
مامانم هم دم درکلاس منتظر وایساده بود تا صدای من رو بشنوه، بعد که برگشتم اون قدر ذوق کرده بود که اگه من نفر اول کنکورسراسری می شدم این قدر ذو ق نمی کرد. ا


Tuesday, April 15, 2008

...

سلام به همه دوستای خوبی که می آن و به وبلاگ من سر می زنن. اومدم بگم که حالم خوبه و همه چی داره به خوبی و خوشی پیش می ره. من دارم روز به روز بزرگ و بزرگتر می شم، اینو وقتی که مامانم می گه: ای وای این شلوار هم برات کوتاه شد!! می فهمم. ا
کارنا مه ترم دوم رو هم گرفتم، توی دروس ریاضی و هنر جزو شاگرد اولا شدم، بعضی از عددها رو هم بدون استفاده از انگشت جمع می کنم. مامانم خیلی خوشحاله که من قراره یک هنرمند بشم و به نظر بابام من یک مهندس می شم، با توجه به اینکه من تو بیشتر بازیها دوست دارم پلیس باشم و تفنگ و شمشیر یکی از وسایل اولیه بازیمه به نظر شما من قراره چی کاره بشم؟ ا
یادتون می یاد مامانم بهتون گفت من بلدم ساعت رو بخونم؟ حالا با پول تو جیبی هام یه ساعت مچی خریدم که تمام کارهام رو سر وقت انجام بدم، ساعت خوندنم هم تا اونجایی پیش رفته که می دونم اگه عقربه کوچیکه بین دوتا عدد باشه و عقربه بزرگه روی 6 باید عدد کوچیکه رو بگم بعدش هم یه 30. ا
ببین عمه آسی جون وقتی اصرار می کنی که مامانم یه چیزی بنویسه میشه این پستی که مطالبش هیچ ربطی به هم نداره. ا