Thursday, January 31, 2008

متأسفانه خونه نبودن

شماره تلفن خونه مامان فاطی و بابا علی رو ازم پرسید و روی یه تکه کاغذ نوشت، موبایلشو برداشت، یکی یکی عددها رو از روی کاغذ می دید و شماره می گرفت. متأسفانه خونه نبودن و پیغام گذاشت که: زنگ زدم احوالتون رو بپرسم نبودین، بعداً زنگ می زنم.ا

Wednesday, January 30, 2008

دو در یک

جدیداً اجازه می ده موهاش رو ببندم، منم دق دلی چهار ساله ام رو یه دفعه خالی می کنم. بعضی وقتا می بینم به جز دو تا کش چهار تا گیره هم به نگه داشتن موهاش کمک می کنن، اون وقته که وجدانم درد می گیره و می رم دو تا از گیره ها رو بر می دارم. بعد از مراسم بستن مو بهش می گم: خوشکلا رو می گیرنا. سحر هم دستاشو می زنه به کمرشو می گه: آخه مگه من کار بدی کردم؟ مامان چند بار بگم از این شوخی ها نکن خوشم نمی یاد. ا
برای خودمون دهان شویه گرفتیم که شاید 15 بار مورد مصرفش رو به سحر توضیح دادیم
سحر: مامان برای من هم یه دهان شویه بخر، شبا احساس می کنم دهنم بو می ده
جالب این جاست که هر شب مسواک رو هم به زور می زنه

Monday, January 14, 2008

با یه عالمه تأخیر

ما برای تعطیلات رفته بودیم اتاوا خونه عمو علی و خاله آزاده که اونجا یه عالمه آدم مهربون دیدیم، خیلی بهمون خوش گذشت، مخصوصاً روز کریسمس که بعد از کلی انتظار بالاخره بابا نوئل اومد و آرزوهای من رو برآورده کرد. صبح طبق معمول ساعت 6 از خواب بیدار شدم و بدو بدو رفتم سراغ هدیه هام، کلی ذوق کردم و برای اینکه دیگران هم متوجه ذوق من بشن یه جیغ بنفش کشیدم و همه رو از خواب بیدار کردم البته کسی از این کار من عصبانی نشد بلکه به نظر اونا این قشنگترین صدایی بود که تا حالا از خواب بیدارشون کرده بود.ا