Wednesday, November 21, 2007

-------

در ادامه برنامه وی- آی- پی، تمام بچه ها برام نقاشی کشیدن. البته نقاشی که چه عرض کنم، خط خطی کشیدن. من هم خودم رو تحویل گرفتم و یه اَپل تری برای سحر، که خودم باشم کشیدم. ا
Apple tree

این هم یکی دیگه ازآثار هنری منه، اون خط خطی وسط نقاشی هم سبیل آقاهه است. ا

Monday, November 19, 2007

Very Important Person(VIP)

تو کلاس ما هر هفته یک نفر دستیار معلمه، این هفته هم نوبت به من رسیده، یکی از کارایی که باید بکنم اینه که دفتر حضور و غیاب را بعد از اینکه خانم معلممون کارش تموم شد به همراه یکی دیگه از بچه ها که خودم انتخاب می کنم ببریم تو آفیس. امروز من جاش رو با خودم بردم. ا
یکی دیگه از کارایی که انجام میشه و از اولی هم خیلی هیجان انگیزتره نفر اول صف بودنه، این هفته ما هر جا می ریم من بدو بدو می رم سر صف. و از همه اینا مهمتر اینکه من باید الگوی بچه ها باشم، خوش به حال بچه ها. ا
البته فکر نکنین که من این چیزا رو برای مامانم تعریف کردم که اون داره براتون می نویسه ها!!! نخیر، مامانم چند روز در هفته برای کمک می ره تو یه کلاس دیگه که برنامه هاشون خیلی شبیه به برنامه های کلاس ماست، برای همینه که خبر داره. و به جای اینکه من از کارایی که کردم تعریف کنم، مامانم جلو جلو همه رو می گه. ا

Saturday, November 10, 2007

قابل توجه خاله مهرک و پسر رفعت جون

صبح ها که می ریم مدرسه برای اینکه سحر زیادیِ* راه رو متوجه نشه هر روز یه بازی می کنیم، امروز داشتیم ماشینا رو نگاه می کردیم و اسماشون رو می خوندیم. یه فورد دید که شبیه پژو 206 بود، با خوشحالی گفت: ماشین خاله مهرک!. یه کم که جلو تر رفتیم یه فورد شبیه سمند دید و گفت: بیا اینم ماشین پسر رفعت جون( عمه من)، نمی دونم چرا اینقدر احساس دختر خاله بودن بهش دست داد. ا
ا*منظورم از راه زیاد دو تا کوچه اونورتره، ولی سحر همین که پاشو از خونه می ذاره بیرون خسته می شه و به قول خودش دیگه طاقت راه رفتن نداره

Thursday, November 01, 2007

Happy Halloween

دیروز روز هالوین بود، و من به دفعات کلی شکلات جمع کردم. اول توی کلاس که پس از کسب علم و دانش، خانم معلممون یه کیسه پر از شکلات بهمون داد، بعدش با مامانم رفتیم طبقه پایین مدرسه که یه اتاقی هست برای بچه های قبل از دبستان،و کلی اسباب بازی داره، وقتی بازیم تموم شد و خواستیم برگردیم باز یه عالمه پاستیل و شکلات گرفتم، اومدیم خونه و داشتم از خودم شدیداً پذیرایی می کردم که خاله الهام زنگ زد و گفت: آماده باشید تا با هم بریم تریک و تریت. ما هم سریع آماده
شدیم. لباس من به شکل خرس پاندا بود، البته کلاهش که هویت لباس رو مشخص می کرد بیشتر پشت سرم افتاده بود، مامانم مسئولیت خطیر گذاشتن کلاه روی سرم رو به عهده گرفته بود که البته در این راه موفقیتی کسب نکرد چون من تا از مامانم دور می شدم فوری کلاهم رو می انداختم (اصولاً لباسای من باید کاملاً راحت باشن). با شایان و فرزان یکی یکی در خونه ها رو می زدیم و شکلات جمع می کردیم. در آخر با کوله باری از چیزای خوشمزه برگشتیم خونه. فکرکنم مامان، بابام تا یه چند ماهی از خریدن هر نوع هله هوله ای معافن. ا

دراکولا(فرزان)- استیچ(شایان)- خرس پاندا(من)ا
ا