Tuesday, May 29, 2007

سحر هم داداش دار شد

باباي سحر، دفعه قبل كه از مأموريت برگشت، براي سحر يه عروسك سوغاتي اورد. سحر هم تا اونو ديد، با خوشحالي گفت: اين داداشمه و اسمش رو هم گذاشت علي. حالا ديگه سحر بايد علي كوچولو رو بگيره تو بغلش تا خوابش ببره و داداششو خيلي دوست داره. ا
ا

Wednesday, May 23, 2007

سياست بچه ها

چند وقته كه سحر براي طلب خواسته هاش راه جديدي پيدا كرده. ا
وقتي مي خواد يه كاري رو انجام بده كه فكر مي كنه ممكنه من باهاش مخالفت كنم، ميگه: "مامان اگه اجازه بدي من فلان كار رو بكنم خيلي خوشحال مي شم ها" كه متأسفانه در چنين شرايطي نمي تونم جلوي احساساتم رو بگيرم و بعد از اينكه كلي قربون صدقه اش مي شم و مي چلونمش، اجازه مي دم اون كاري رو كه مي خواد انجام بده. البته اگه خيلي خلاف نباشه.;) ا
جديداً، از اين هم دلبرانه تر حرف مي زنه و مي گه:" مامان اگه اجازه بدي من فلان كار رو بكنم خيلي ممنونت مي شم ها" خوب، شما فكر مي كنين غير از قربون صدقه شدن و چلوندن كار ديگه اي هست كه بتونم انجام بدم؟ ا
نتيجه گفتگوهاي بالا اينه كه هر وقت به سحر مي گم: سحر جون، مامان، اين كار رو مي كني، با غلظت هر چه تمام تر مي گه: چشم مامان جون، هر چي شما مي گين. ا

Wednesday, May 16, 2007

فرشته ها دست مي زنن، پا مي كوين و مي خندن

ديروز بزرگداشت حكيم فردوسي و روز جهاني خانواده بود، به همين علت مهد كودكمون برنامه اي با همكاري شهرداري منطقه، تو يه پارك خوشگل تدارك ديده بود، عمو مهرداد كه تو مهد با هامون بازي مي كنه و عمو موسيقي كه تو جشن تولداي مهد، برامون ارگ مي زنه و ما مي رقصيم، هم اومده بودن تا جشن ما رو شادتر كنن. كلي بپر بپر كرديم، چرخيديم و با تمام وجود جيغ زديم. عمو مهرداد، مامان و باباها رو هم مجبور كرد تا با شعري كه تو عنوان اوردم با بچه هاشون بپرن، بچرخن و جيغ بزنن. من و مامان لي لا هم با هم ديگه دست مي زديم و بلند بلند شعر مي خونديم، واي كه چقدر شلوغ پلوغ شده بود. بعد از جشن من و مامانم دستامون رو باز كرديم، هواپيما شديم و دور پارك پرواز كرديم، ببخشيد يعني چرخيديم. من به تنهايي رو ديواره باريك كنار باغچه راه مي رفتم و مرتب مي افتادم. جالب بود، با وجود اينكه دردم مي گرفت ولي باز مي خنديدم.اين جوري(: آ

آخر آخرش هم مامان ازم يه عكس گرفت تا بفرسته براي بابا، تا بابا اميدم خوشحال بشه و دلش ضعفه بره

Saturday, May 05, 2007

روز معلم و پارك ملت و كلي بازي

روز معلم رو به همه معلما مخصوصاً مربياي خودم تبريك مي گم. واقعاً خسته نباشيد. ا
خاله محبوبه جون، خاله سحر جون و همه خاله ها جون، دوستتون دارم. ا
ديروز به مامانم و ماماناي دوستام خيلي خوش گذشت. مي دونين چرا؟ ا
چون من و دوستام از طرف مهدمون رفتيم پارك ملت، پيكنيك. بيشتر مامانا هم باهامون اومدن. جاي همگي خالي، عمو زنجير باف و خاله بزغاله بازي كرديم ، با تفنگاي آب پاشي كه مامان باباها دو سه روز دور شهر دنبالش مي گشتن به هم آب پاشيديم، از بالاي تپه قل قل خورديم اومديم پايين، كه در اين حين ممكن بود انگشت شصت پامون بره تو چشم دوستمون يا بالعكس. اما، مانا انگار نه انگار كه بچه هاشون رو اورده بودن تو ابن پارك به اين بزرگي، اونا رو به امون خدا رها كردن و رفتن وسطي بازي، يه جيغايي هم مي كشيدن ، والا من كه خيلي خجالت كشيدم. مربيامون هم دست كمي از مامانامون نداشتن، خاله ريتا كه به جاي تفنگ آب پاش، مسلسل آب پاش خريده بود، بقيه خاله ها هم يا با آب پاش(از اونايي كه به گل آب مي پاشيم) يا با بطري نوشابه همديگه و ماها رو خيس مي كردن، مامانم هم جو گير شد و براي اينكه كم نياره تفنگ من رو گرفت و رفت به جنگشون، خيلي صحنه خنده داري بود، بزرگترا داشتن همديگه رو خيس مي كردن و ما كوچولوها وايساده بوديم، نگاشون مي كرديم و غش غش مي خنديدم. دست آخر، همه شده بوديم مثل موش آب كشيده و مجبور شديم لباسامون رو عوض كنيم. ظهر هم ناهار خورديم و برگشتيم خونه. خيلي خوب بود، خاله كتي مرسي

تازه من فهميدم ميشه از تفنگ آب پاش آب هم خورد. اينقدر كيف ميده وقتي مي پاشه تو دهن



من و خاله محبوبه جون مهربون