روز معلم رو به همه معلما مخصوصاً مربياي خودم تبريك مي گم. واقعاً خسته نباشيد. ا
خاله محبوبه جون، خاله سحر جون و همه خاله ها جون، دوستتون دارم. ا
ديروز به مامانم و ماماناي دوستام خيلي خوش گذشت. مي دونين چرا؟ ا
چون من و دوستام از طرف مهدمون رفتيم پارك ملت، پيكنيك. بيشتر مامانا هم باهامون اومدن. جاي همگي خالي، عمو زنجير باف و خاله بزغاله بازي كرديم ، با تفنگاي آب پاشي كه مامان باباها دو سه روز دور شهر دنبالش مي گشتن به هم آب پاشيديم، از بالاي تپه قل قل خورديم اومديم پايين، كه در اين حين ممكن بود انگشت شصت پامون بره تو چشم دوستمون يا بالعكس. اما، مانا انگار نه انگار كه بچه هاشون رو اورده بودن تو ابن پارك به اين بزرگي، اونا رو به امون خدا رها كردن و رفتن وسطي بازي، يه جيغايي هم مي كشيدن ، والا من كه خيلي خجالت كشيدم. مربيامون هم دست كمي از مامانامون نداشتن، خاله ريتا كه به جاي تفنگ آب پاش، مسلسل آب پاش خريده بود، بقيه خاله ها هم يا با آب پاش(از اونايي كه به گل آب مي پاشيم) يا با بطري نوشابه همديگه و ماها رو خيس مي كردن، مامانم هم جو گير شد و براي اينكه كم نياره تفنگ من رو گرفت و رفت به جنگشون، خيلي صحنه خنده داري بود، بزرگترا داشتن همديگه رو خيس مي كردن و ما كوچولوها وايساده بوديم، نگاشون مي كرديم و غش غش مي خنديدم. دست آخر، همه شده بوديم مثل موش آب كشيده و مجبور شديم لباسامون رو عوض كنيم. ظهر هم ناهار خورديم و برگشتيم خونه. خيلي خوب بود، خاله كتي مرسي
تازه من فهميدم ميشه از تفنگ آب پاش آب هم خورد. اينقدر كيف ميده وقتي مي پاشه تو دهن
من و خاله محبوبه جون مهربون