Wednesday, March 14, 2007

ني ني نو

سلام
من خيلي خوشحالم، چون يه فرشته كوچولو به خانوادمون اضافه شده، و من صاحب يه پسر دايي ديگه شدم . مرتضي و ريحانه هم
صاحب يه داداش كوچولو شدند.اسمش رو هم گذاشتن معين. من هي به مامان لي لام مي گم بره يه داداش برام بخره ها ولي نمي دونم چرا اصلاً به حرف من اهميتي نمي ده و از دايي رضا و دايي مصطفي كه قراره چند وقت ديگه ني ني شون آماده بشه ياد نمي گيره، اينم از شانس منه ديگه

Sunday, March 11, 2007

پدر فداكار

من و سحر تو حموم داشتيم بازي مي كرديم. سحر نقش ها رو اينجوري تعيين كرد كه: خودش مرد خونه بود، من هم زنش بودم. زنگ خونه مون به صدا در ميومد و چون او سرگرم كار بود من بايد در رو باز مي كردم و مي گفتم هيچ كس پشت در نيست. بعد مي گفت: پرده رو كنار بزن، منم پرده حموم رو كنار مي زدم و هر دفعه بايد يه شخصيتي رو نام مي بردم(مي بينين! اين بازي پر از هيجان و جنبش بود) يه دفعه عمو پستچي ميومد، يه دفعه مهمون و يه دفعه هم گرگ اومد در خونمون كه ديدم سحر داره كلي با گرگه بحث مي كنه و بچه خياليش رو كه بغل كرده بود خيلي جدي و با عصبانيت پرت كرد سمت گرگه.
گفتم: مامان چرا بچه ات رو انداختي زمين. ا
گفت: گرگه گشنه اش بود، ول نمي كرد،بچه رو دادم بخوره. ا
گفتم:!!!!!!!!!!! ا
فكر مي كنم اين ها همه اثرات قصه شنگول و منگوله كه سحر خيلي دوست داره

Saturday, March 10, 2007

تغيير اساسي

آخه چه اشكالي داره آدم چهار تا گيره بزنه تو موهاش، بعد بره مهد و سه تاش رو گم كنه؟ ا

وقتي موهاي من بلند بود







به اجبار موهاي من كوتاه شدند








Sunday, March 04, 2007

خونه تكوني

ديروز تو خونمون ولوشويي بود كه بيا و ببين، مامانم داشت خونه رو براي شب عيد تميز مي كرد، فكر نكنين اينقدر زرنگه كه تنهايي اين كار رو انجام مي داد ها، نخير رفقا. ولي از حق نگذريم، مامان لي لا هم كلي خسته شد و فقط براي جواب دادن به خرده فرمايشات اينجانب احتياج به انرژي هسته اي داشت. ا
من ذاتاً به پله علاقه وافري دارم، تا نردبان رو بيكار مي ديدم مثل پيشي ازش بالا مي رفتم و خوشحال از اينكه قدم از همه بلندتر شده اون بالا كنسرت سمفونيك اجرا مي كردم، ولي متأ سفانه براي كار من هيچ اهميتي قائل نبودن و من مجبور بودم كارم رو نيمه كاره رها كنم و بيام پايين. ا
كلي از اسباب بازيهاي قديمي ام رو كشف كردم و به ياد روزهاي نوزادي با اونها بازي كردم، هي مامانم دور از چشم من اونها رو تو كارتون مي كرد و هي من دور از چشم مامانم اونها رو از تو كارتون در ميوردم، چيكار كنم، هر كاري از دستم بر ميومد براي كمك به مامان لي لا بايد انجام مي دادم ديگه. ا
از من به شما نصيحت، حرف ماماناتون رو گوش كنين. اونا خير و صلاحتون رو مي خوان. ا
هر چي مامانم بهم گفت: آشپزخونه خيسه، نرو ليز مي خوري. ولي من با اون پاهاي كوچولوي سياه رفتم تو آشپزخونه. رفتن در آشپزخانه همان و با باسن افتادن همان، بعد هم چون تقصير با من بود رفتم خيلي مظلوم يه گوشه نشستم وجيك نزدم، و قتي مامانم دليلش رو جويا شد فقط تونستم بگم: پام درد گرفت، برو آشپزخونه رو تميز كن. كه مامان لي لا هم با ديدن چند رد پاي سياه، كف آشپزخونه تازه سفيد شده كل ماجرا رو متوجه و كلي هم قربون صدقه ام شد و باهام همدردي كرد.آخر شب هم من با تعريف كردن چند قصه كه بعضي هاش توسط من تحريف شده بودند من جمله خانم بزي كه فقط دو تا بچه داشت و به جاي آقا گرگه چوبان نقش بازي مي كرد، خستگي رو از تن مامان لي لا در اوردم، البته فكر مي كنم كه اين طور شده باشه. ا