Saturday, September 19, 2009


مامان: سارای 11ماهه ی ما دو تا دندون کوچولو داره و به تنهایی چند ثانیه می ایسته، یک قدم بر می داره بعد می افته. خیلی دوست داره با سحر بازی کنه، دو تایی چهار دست و پا دور خونه می چرخن و خونه رو می ذارن رو سرشون، همیشه باید به سحر می گفتیم دیگه بسه، حالا سارا کوتاه نمی یاد.
تا گمش می کنم می بینم یا یه دستمال کاغذی رو داره پاره می کنه یا رفته توی اتاق سحر و همه چی رو به هم ریخته ، برای اینکه سحر ناراحت نشه اتاقشومرتب می کنم. البته فکر نکنین همیشه سحر اتاقشو مرتب نگه می داره، نه ولی از این موقعیت هم استفاده می کنه و نامرتب بودن وسایلشو می ندازه تقصیر سارا. منتظره یه آشغال رو زمین ببینه و بخوره بعد یه نگاهی به من می کنه اگه متوجه نباشم به کارش ادامه می ده و اگه برم به سمتش که از دهنش بیارم بیرون از دستم فرار می کنه و با آخرین سرعت می ره
حالا از سحر بگم که دو هفته ای هست که می ره مدرسه هفته اول با ذوقو شوق می رفت ولی حالا یه کم سختشه و خسته می شه، فکر می کرد مثل سال گذشته می تونن زیاد بازی کنن، دو سه روز هم با گریه رفت مدرسه. فعلاً از راه تشویق وارد شدم تا ببینم چی میشه

Thursday, September 03, 2009

وقتی سحر شش ساله می شود

ما درست دو روز بعد از روز تولد سحربه خونه جدید اسباب کشی کردیم و به همین علت نتونستیم برای سحر جشن تولد بگیریم، خودش هم قبول کرد که جشنی در کار نباشه.
به طور کاملاً محسوسی بزرگ شده، حرفام رو گوش می کنه و سعی می کنه کارهایی رو انجام بده که منو خوشحال می کنه. از وفتی اومدیم توی این خونه شبها تنها توی اتاقش می خوابه و به قول خودش خوابهای فانی می بینه.
احساس می کنم خیلی بهم دیگه نزدیکتر شدیم، مرتب می گه منو بگیر تو بغلت و دستتو بکش رو سرم، البته یه مقداری هم به اون وروجک کوچولو مربوط می شه. از پیشرفت های سارا خیلی هیجان زده می شه و دوست داره سارا زودتر حرف بزنه. البته من و بابا امید خیلی عجله ای نداریم چون خود سحر به اندازه شیش نفر تو خونه حرف می زنه.
امسال به یه مدرسه جدید می ره و خیلی شکایتی از تغییر مدرسه اش نداره و شمارش معکوس برای اولین روز مدرسه را شروع کرده. امیدوارم بتونم کاری بکنم که خاطره روز اول مدرسه براش به یاد ماندنی بشه.ا