یه خانم همسایه داشتیم که 92 سالش بود، همیشه می گفت من احساس نمی کنم 92 سالم هست. بچه هاش تنهاش گذاشته بودند و هیچ وفت نمی اومدن سراغش. از تنهایی گهگاهی می اومد خونه ما و همیشه از وضعیتش شکایت می کرد، برای سحر شکلات میاورد و می گفت این بچه ها من رو دوست دارن. امروز فهمیدم که فوت کرده و بچه هاش رو دیدم که دارن وسایلشو می برن بیرون. خیلی دوست داشتم ازشون بپرسم چرا این همه سال مادرشون رو تنها گذاشته بودند، ولی حیف که این موضوع ربطی به من نداشت. ا
وقتی سحر فهمید رفت لب پنجره و گفت: مامان من هیلدا رو تو آسمون نمی بینم. گفتم روحش اونجاست و ما نمی تونیم روح رو ببینیم. خیلی سعی کرد بفهمه من چی می گم ولی هنوز خیلی برای فهمیدن این موضوع کوچولو است. ا
وقتی سحر فهمید رفت لب پنجره و گفت: مامان من هیلدا رو تو آسمون نمی بینم. گفتم روحش اونجاست و ما نمی تونیم روح رو ببینیم. خیلی سعی کرد بفهمه من چی می گم ولی هنوز خیلی برای فهمیدن این موضوع کوچولو است. ا