امسال کادو خریدن برای سارا پروژه ای بود برای خودش. هر چی ازش می پرسیدیم چی می خوای سنتا برات بیاره می گفت: چاکلت یا کندی کین، خلاصه تصمیم بر این شد که براش کتی بخریم همون هلو کتی معروف من رفتم وال مارت چون نزدیک ترین مغازه به ماست و من هم که حوصله گشتن تو این مغازه و اون مغازه رو ندارم، اونجا تقریبا توسط مشتریها غارت شده بود پس من هم یه ست لوازم دکتری برداشتم و خوشحال از اینکه در ایکی ثانیه کار رو تموم کردم، وقتی اومدم خونه و به امید گفتم چی خریدم گفت فکر نکنم خوشحال بشه بریم یه چیزی بخریم که بیشتر باهاش بازی کنه( البته من میدونم که هر چی بخریم سارا باز می ره سراغ بشقابهای خودش یا کاسه های مامانش، کاغذا رو ریز ریز می کنه می ریزه توشون و بازی می کنه) خلاصه فردا شبش اون ست دکتری پس داده شد و باز فرداش، ماموریت امید این بود که سر بچه ها رو تو چَپتِرز گرم کنه و ماموریت من هم این بود که برم و از تویزآرآس یه چیز خوب بخرم از اونجایی که من مغازه های نزدیک رو بیشتر از مغازه های دور دوست دارم رفتم سراغ تویزآرآس کوچولویی که کنار چپترز هست یعنی دیوار به دیوارش به جای اینکه برم اون بزرگتره اون ور خیابون اونجا هم هلو کتی نداشت انگار تخمشو ملخ خورده بود، برای اینکه این پرونده بسته بشه یه هورس استیک خریدم از اونایی که چوب جارو رو فرو کردن تو سر یه اسب و بچه ها می ذارن وسط پاشون و می دون. این هدیه هم به نظر امید برای سارای قصه ما خوب نبود حالا خوبه اینجا به راحتی وسایل رو پس می گیرن وگرنه همش شده بود وبال گردنمون، این یکی هم به سرنوشت اولی دچار شد و قسمتش نبود که بیاد توی خونه ما. حالا این دفعه امید خودش شهر رو زیر پا گذاشت تا بالاخره با یه هلو کتی تپل مپلیه شناسامه داراومد خونه. این رو ثبت تاریخی کردم که سالها بعد وقتی اینا رو برای سارا می خونم بدونه باباش چقدر دوستش داره.
Saturday, December 24, 2011
امسال سحر به این حقیقت رسید که سنتا واقعی نیست و از این کشف خودش هم خیلی راضیه، البته قبلاً هم یه حدسایی می زده ولی بین زمین و هوا بوده. وقتی ازم پرسید، شک داشتم چی بهش بگم چون از کانادایی ها شنیده بودم که بچه ها تو سن10-9 سالگی می فهمن. خلاصه بهش گفتم و ازش قول گرفتم که تو مدرسه به دوستاش نگه. امشب هم همون شبی که من باید نقش سنتا یا آدم خوبه رو بازی کنم، هدیه ها رو کادو کنم و بذارم کنار تختشون، جالبه و صبح وقتی با سر و صدای بچه ها از خواب پا می شی و ذوق و شوقشون رو می بینی جالبتر می شه.
Subscribe to:
Posts (Atom)